مردی که از مرز آمد

مردی که از مرز آمد

مردی که از مرز آمد روایت مردان بی ادعایی است که امنیت کشور با همت بلند آنها گره خورده است.

مردی که از مرز آمد

پاژ نیوز | بنیامین آرزو می کرد ماسه‌های دشت او را در خود دفن کنند، فقط چند صد متر دیگر مانده بود که موفق شود. چنان بی‌تحرک و ساکت دراز کشیده بود که گویی سنگی است که سال‌ها در آن شیار باریک در زیر تاغ‌ها (درختچه‌ای خاص مناطق کویری) رها شده. چند دقیقه‌ای بود که سکوت شب شکسته شده بود و صدای غرش طوفان (خودروی نظامی ایرانی) خبر از شروع گشت شبانه مرزدان برای بازداشت متجاوزان مرزی می‌داد.

سربازها در ظلمات شب با چابکی به این سو و آنسو می‌دویدند و فریاد: دراز بکشید… حق تیر داریم…. از هر سمت شنیده می‌شد. برای او واکنش سریع و غافلگیرانه سربازها چندان عجیب نبود، هر چند که هیچگاه صدای شلیک تیری نشنیده بود. این بار چهارمی بود که تصمیم گرفته بود شبانه و بدون مجوز از مرز دوغارون وارد ایران شود. سه بار پیابی در عبور شبانه از مرز ناموفق بود. هر بار فکر کرده بود که این بار موفق خواهد شد. هر دفعه نیز بیشتر پیش‌روی کرده بود؛ ولی مرزبان‌ها صاعقه‌وار هیبت شب را می‌شکستند و افغان‌ها را غافلگیر می‌کردند. گویی همیشه می‌دانستند آنها از کجا می‌آیند، از کدام مسیر حرکت می‌کنند، پشت کدام بوته یا درون کدام شیار سینه‌خیز خود را جلو می‌کشند.

بار سوم که بازداشت شده بود، متوجه شد اطلاعات کاملی از او در مرزبانی ثبت شده است. دیگر ایرانی‌ها او را بهتر از طالبان می‌شناختند. با خود عهد کرده بود که دیگر به ایران باز نگردد. حداقل دیگر غیر‌قانونی از مرز عبور نکند.

ولی وقتی در راه بازگشت به روستای خود در چند کیلومتری هرات بود، با خبر شد، انفجاری مهیب دیگری مردم بی‌گناه را به خاک و خون کشیده، فهمید ماندن چندان کار ساده‌ای نبود. تحمل چشمان معصوم بیتا خواهر کوچک گرسنه‌اش، بیکاری، ناامنی، و… از مرگ تدریجی نیز بدتر بود.

طالب‌ها حکمرانی را روی جان و مال افغان ها تمرین می‌کردند و شواهد نشان می‌داد تا تدبیر، دانش و تجربه را چاشنی حکومت خود نکنند، آش همین آش و کاسه همین کاسه است.

صدای سنگین پوتین‌هایی که با سرعت به سمت او می‌دویدند، تپش قلبش را دو چندان کرد. پلک‌هایش از وحشت سنگین و بسته شده بود. فقط گوش می‌داد. سربازی به سمت تاغی که نزدیک او بود حرکت می‌کرد برای لحظه‌ای متوقف شد.
اگر چه این بار خیلی خوب پنهان شده بود؛ ولی قلبش چنان ضربانی گرفته بود که می‌ترسید صدای آن موقعیتش را برملا کند. او به بیتا قول داده بود این بار از مشهد برایش آب‌نبات قیچی و عروسک بفرستد. دستش در جیبش فرو برده بود و دسته چاقوی هفت دنده‌ٰ خلیل را می‌فشرد.

***

حمید دیگر چشم بسته می‌توانست تا دشت مرزی برود. هر شیار و تپه‌ا‌ی را مثل کف دستش می‌شناخت؛ ولی امشب دلشورهٔ عجیبی داشت مثل همان روزی که فهمیده بود باید لب مرز خدمت کند. تردیدی کشنده به جانش افتاده بود. یاد رتبه کنکورش افتاد. دیگر تا مغز استخوان درک می‌کرد که اختلاف رتبه چند هزارتایی چگونه می‌تواند سرنوشت آدم را تغییر دهد. به یگان مرکزی مرز در ۵ کیلومتری دوغارون که وارد شد، تشویش کمتری داشت. آنچنان هم اوضاع بد به‌نظر نمی‌رسید. ساختمان‌ بزرگی در حاشیه خیابان شهر بود. البته چند روزی گذشت تا فهمید وظایف سخت و سنگینی دارد. وقتی پاسگا‌ه‌های مرزی و برج‌های نگهبانی تک افتاده را در دل دشت مرزی دید، فکر کرد شاید نتواند در اینجا دوام بیاورد.

برای حمید سریع وفق پیدا کردن کار بسیار سختی بود؛ ولی از وقتی رضا را دیده بود رویش نمی‌شد از اوضاع گله کند. رضا می‌گفت: در مرز به خدا نزدیک‌تر می‌شوی. مرزها فقط روی کاغذها نیستند با فنس‌ها و پرچم‌ها مشخص نمی‌شوند. باورهایش عجیب بود همیشه می‌گفت: مرزها‌ی زمانه‌ات را پیدا کن. آنوقت نگاهت به زندگی عوض می‌شه.

رضا هر چندوقت یک‌بار بین پاسگاه‌ها و یگان‌های مرزی جابه‌جا می‌شد. مأموریت او دیدبانی بود و برحسب برنامه‌های تمرینی، مانورها و عملیات‌ها یا حتی تحریکات طالبان در آن سوی مرز، هیچ وقت بیش از چند ماه در یک‌جا مستقر نمی‌شد. رضا می‌گفت که در ابتدا برای او هم خیلی سخت بود تا خودش را با شرایط تطبیق دهد. تا می‌خواست به حال و هوای بک پاسگاه عادت کند باید به پاسگاه دیگری می‌رفت. هر پاسگاهی هم مملو از بچه‌های مختلف از شمال، جنوب، غرب و شرق کشور یود. از هر قوم و قبیله‌ای بودند. از ترک و عرب گرفته تا فارس و بلوچ. ولی نزدیکی به مرز، نگاهت را به زندگی تغییر می‌دهد. گویی لب دریایی هستی که هر موجش یک تجربه و درس تازه‌ای دارد. کم کم وطن برایت معنی دیگری پیدا می‌کند. امنیت واژه سنگین‌تری می‌شود. به خودت که می‌آیی می‌یبنی، عاشق خاک وطن شدی. وطنی که خانه اقوام مختلف است.

PAZH |  اسناد کتاب و کتابخوانی خراسان به نمایش درآمد

بعد از چندی، دیگر دیزل پست (رفتن سر پست بدون استراحت ۲۴ ساعته) بودن هم برای حمید عجیب نبود. آشنایی با رضا و دیگر بچه‌های هنگ مرزی دنیای حمید را بزرگ‌تر کرده بود. تنوع قومیتی، یک ایران کوچک را در پادگان آنها رقم زده بود. اقوامی که با همه تفاوت‌ها انسی عجیبی با هم داشتند و دوستی عمیقی بینشان شکل گرفته بود. با همه تفاوت‌هایشان یک دل و یک صدا عرق عجیبی به ایران داشتند. این موضوع را حتی قاچاق‌چیان هم فهمیده بودند و حتی طالب‌ها نیز در حال تجربه آن بودند. گویی از صفر مرزی به سمت ایران ناگهان خصلت‌ها حالتی جادویی پیدا می‌کرد و رنگ رنگ فوم و قبلیه‌ای به یک‌رنگی و وطن‌دوستی تبدیل می‌شد.

هر چند جنس غم‌های حمید کمی متفاوت بود. پدر او راننده کامیون بود و در کودکی حمید از دنیا رفته بود. تنها خاطره کمرنگ لبخندی مهربان  از پدر در خاطرش بود. مادر با برادر کوچکش، سعید، تنها اعضای خانواده او بودند. می‌توانست کفالت بگیرد؛ ولی شغلی بهتر از کارگری پیدا نکرده بود. حقوق سربازها بهتر شده بود و خبرهای از دوره مهارت‌آموزی حین خدمت می‌توانست برای او فرصت خوبی برای آینده باشد. درعین‌حال با وجود مشکلات سعید چندان جای انتخاب نداشت.

سال‌ها پیش دکتری با همه مهارت و شهرتش نتوانسته بود تشخیص درستی درباره عفونت سعید بدهد. بعد از چند روز، کار از کار گذشته بود و سعید در همان کودکی برای همیشه قدرت حرکت پاهایش و سلامت کلیه‌هایش را از دست داد. دکتر که از اشتباه خود شوکه شده بود، هرگز نتوانست خود را ببخشد. کارش به آسایشگاه روانی کشید و می‌گفتند مرتیا با خود تکرار می‌کرده: از حد خود عبور کردم. مغرور شدم، مغرور.

حمید هرگز نتوانسته بود علت استواری مادرش را درک کند. چگونه به‌تنهایی دو فرزند را بزرگ می‌کرد. چگونه فرزند توان‌یابی را با عشق بزرگ می‌کرد که هر ساعتی ممکن بود به‌خاطر نارسایی کلیوی به کما رود.

تنها وصیت پدر حمید به مادرش این بود که اگر روزی برنگشتم با نان حلال این بچه‌ها را بزرگ کن. همین تک جمله تمام فلسفه زندگی مادرش بود. یادش نمی‌رفت که روزی دایی‌اش آمده بود، پیشنهاد خرید زمینی را می‌کرد و می‌گفت: فردا گران‌تر می‌شود و سود خوبی دارد. مادرش گفته بود: سودی که به‌معنی فقیرتر شدن همسایه است از هر ضرری بدتر است. هر بار که فشار مشکلات بیشتر می‌شد،  حمید با خود نجوا می‌کرد: مادر حالا چه می‌گویی؟ باز صدای مادر در گوشش طنین‌انداز می‌شد.
حتی زمانیکه پیدا کردن داروهایی مثل رناژل (داوری کنترل فسفات در خون بیماران دیالیزی) به یک مصیبت تبدیل شده بود، مرام مادرش فرقی نکرده بود. در آن اوضاع، دیگر گرانی چند باره و طافت‌فرسای داروها و خدمات درمانی چندان به چشم نمی‌آمد. مادرش اگرچه کمر خم کرده بود؛ ولی هیچگاه امیدش را از دست نداده بود. گویی امید او مرزی نداشت حتی وقتی حمید به خدمت آمده بود.

***

بنیامین فرصت نکرده بود تیغه چاقوی هفت دنده را آزاد کند. از سویی هرگز برای کسی چاقو نکشیده بود و از سویی فشردن دسته چاقو او را که یکه و تنها باید با رزوگار می‌جنگید، دلگرم می‌‌کرد. چاقو یادگار خلیل بود که اکنون آنسوی مرز افتاده بود. زنده یا مرده؟ تنها خدا می‌دانست. خلیل همراه دوران کودکی او و دوست پسرعمویش بود. دورانی در افغانستان که به هر چیزی شبیه بود، الا دوران کودکی.

پسرعمویش، محسن با وجود آن اوضاع اخلاق خاصی داشت. محسن دو سال بزرگ‌تر بود؛ ولی گویی بیست سال بیشتر می‌فهمید. همیشه از چیزهایی حرف می‌زد که تازگی داشت و دنیایی را می‌دید که دیدنش برای او سخت بود. عجیب اهل عمل بود. از همین رو بود که برخلاف خیلی‌ها به ایران سفر کرد. خیلی‌ها برای کار و درآوردن یک لقمه نان حلال به ایران می‌رفتند؛ ولی محسن از ایران هم گذشته بود. او در آنسوی مرزها سینه برای حرمی سپر کرده بود که فرسخ‌ها از خانه دور بود.

حتی خلیل هم از درک آرزوهای محسن عاجز بود، می‌گفت: محسن رویاپرداز است. ما در افغانستان نان نداریم او در فکر خانهٔ سوری‌ها است. خلیل هم می‌خواست از ایران بگذرد؛ اما مقصد او ترکیه بود. جایی که امید داشت یک زندگی ساده و بی‌دغدغه را تجربه کند. او هم دوبار در مرز ایران بازداشت شده بود و ناکام‌تر از همیشه به روستا بازگشته بود.

خبرهای دیوارکشی تُرک‌ها در مرز ایران آروزی خلیل را دست‌ نیافتنی‌تر کرده بود. بنیامن هم هنوز مردد بود که چه زمانی به دل مرز بزند؛ ولی وقتی خبرهای مرز ایران را شنید حال خلیل را فهمید.

PAZH |  تولید بیش از ۲۲۰ هزار مترمربع فرش دستباف در خراسان

سردار مجید شجاع (فرمانده مرزبانی خراسان رضوی) در نشستی خبری از نصب تجهیزات جدیدی در مرز‌ها خبر می‌داد. تجهیز ۱۸۰ کیلومتر از مرز ایران و افغانستان با تجهیزات تصویری و پایش هوشمند. نصب دستگاه بازرسی چمدانی در مرز دوغارون با هزینه بیش از ۱/۵ میلیارد تومان.

ایرانی‌ها برنامه مفصلی برای هفت گذرگاه تجاری و دروازه مرزی داشتند. از دوغارون گرفته تا سرخس از باجگیران گرفته تا لطف‌آباد، حتی شمتیغ نیز در حال تجهیز شدن بودند. ایرانی‌ها برای مرز ایران و ترکمنستان هم برنامه داشتند و سایت مخابرانی برای هوشمندسازی مرزها راه‌اندازی کرده بودند.
دوربین‌ها سداد تاکتیکی در مرزها همه چیز را رصد می‌کرد و هنگ مرزی و مرزبانی استان به‌صورت برخط شبکه دوربین‌ها متصل شده بود.

خلیل درحالی‌که چاقوی هفت دنده خود را سبک و سنگین می‌کرد، گفت؛ اگر دیر بجنببم عبور از مرز خیلی سخت خواهد شد. خیلی زود زمستان هم سر می‌رسد. خلیل می‌گفت: امسال مسافران بیشتر شدند. حتماً بعد از مراسم اربعین و دهه آخر صفر، سربازها هم از حجم سنگین ترددها و گشت‌های شبانه خسته شده‌اند. آنهایی هم که حرفه‌ای بودند تقدیر شدند. احتمالاً مرخصی تشویقی نیز دارند. همین فردا شب باید راه بیفتیم.

***

بسته اسکناس دلار در میان قوطی قرص لوله شده بود. حمید چشم در چشم مسافر افغان شد که برای عبور جنس قاچاقش قوطی قرص را به سمت او سُر داده بود؛ ولی گویی حمید او را نمی‌دید. در مقابل چشمان او سعید بود که روی ویلچر نویی نشسته یود و از ته دل می‌خندید. گویی صاحب دنیا شده بود. انگار نه انگار که هنوز دیالیزی بود.
در پست بازرسی مسافران مرز دوغارون به ایران صف‌ها طولانی‌تر شده بود و حمید باید زودتر تصمیم خود را می‌گرفت. مدتی بود که باید به بازرسی بدنی مسافران م‌یپرداخت، در این کار خبره شده بود و حال که بسته مواد مخدر را کشف کرده بود با واکنش سریع مسافر افغان و قوطی قرص مملو از اسکناس سورپرایز شده بود.  این حجم از اسکناس‌های آمریکایی خیلی از آروزهایش را برآورده می‌کرد، چه چیزی می‌توانست برای مادرش بخرد؛ لرزش خفیفی او را در بر گرفت؛ خوب می‌دانست که مادرش هرگز با این خرید به او لبخند نخواهد زد. مرام مادرش برایش مثل روز روشن بود.
برای لحظه‌ای به قوطی دارو در دستش نگاه کرد. روی قوطی خالی نوشته شده بود، رناژل. داغی بر دلش تازه شد. او تصمیمش را گرفته بود.

***

بنامین و خلیل همره چند نفر دیگر در تاریک شب به نزدیکی مرز رسیدند. هنوز چند کیلومتر مانده بود که به پاسگاه مرزی دوغارون برسند که اسیر کمین طالب‌ها شدند. باران تیر بود که از هر سو می‌بارید. برخی حتی فرصت نکردن دراز بکشند. آنها به‌سرعت پشت تخته سنگی جا خوردند.
بنیامین فکر کرد کارشان همینجا تمام شده. خلیل چاقوی هفت‌دنده را از پر شالش بیرون کشید و به سمت بنیامین گرفت. بنیامین از گرفتن چاقو امتناع کرد. خلیل گفت: باید به ایران برسی، به خاطر بیتا هم که شده باید برسی. هُری دلش پایین ریخت. وقتی متوجه شد دست دیگر خلیل مملو از خون است و روی کمرش را می‌فشارد.
خلیل با یک هل محکم بنیامین را از خود دور ساخت: بدو…برو،برو…. هاج‌وواج خلیل را نگاه کرد. خلیل تکه سنگ بزرگی را برداشت و تهدیدش کرد:واینستا…برو… هر جور شده از مرز رد شو. سنگ را سمت بنیامین به نشانه زدن بالا گرفت. صدای آتش بار طالب‌ها دوباره بلند شد  یکی از همراهانش از میان تاریک بیرون دوید و با دیدن اوضاع خلیل، بنیامین را هم هل داد تا با هم فرار کنند. بنیامین شروع به‌ دویدن در میان تاریکی کرد؛ ولی گویی نیمی از خود را در کنار آن تخته سنگ جا گذاشته بود.

***

در مقابل سردار پا جفت کرد. سردار با گرمی تقدیرنامه‌ حمید را بابت رد رشوه به او داد. نگاه حمید به لبخند پدرانه سردار خیره ماند. این لبخند را جایی در بین کهنه خاطراتش تجربه کرده بود. روی ابرها به سمت آسایشگاه بازگشت. حتی وقتی به او گفتند، به‌خاطر هفته فراجا و احتمال نفوذ متجاوزها مرخصی‌ها لغو شده است، هنوز هم روی ابرها بود.

گرمی آن لیخند باعث شده بود، لبخند پدر در یادش پررنگ‌تر از هر زمان دیگری شود. گویی راز مرام مادرش را کشف کرده بود.

***

حمید می‌خواست نگاهی به پشت تاغ روبه‌رویش بیندازد، شکی نداشت چیزی پشت تاغ‌ها است. صدای فرمانده گروهان که فریاد می‌زد او را به خود آورد: حمید بیا این متجاوز را به سمت ماشین‌ها ببر. ندای درونی عجیبی حمید را ترغیب می‌کرد نگاهی به پشت بوته‌ها بیندازد و درعین‌حال دلشوره غریبی در دل داشت.

بنیامین در یک لحظه مکث حمید در کنار تاغ‌ها، چاقو را از جیبش بیرون کشیده بود. از دور چراغ‌های شهر روشن بود، فقط کافی بود تا صبح پیاده راه برود تا به شهر برسد. صدای درونش فریاد می‌زد، تیغه را بیرون بکشد. به دسته چاقو که نگاه کرد تازه متوجه خون خشک شده خلیل روی دسته چاقو شد. آتشی در دلش شعله‌ور شد. در آنسوی مرز طالب‌ها بی‌مهابا ماشه‌ها را می‌چکاندند و در این سو ایرانی‌ها با وجود تجهیزات بهتر، به سادگی تیراندازی نمی‌کردند. چگونه می‌توانست روی آنها چاقو بکشد. از کجا معلوم سربازی که زخمی می‌کرد بیتایی در خانه نداشته باشد. دستش لرزید. نانی که از خون گذشته باشد چه خوردن دارد. چاقو را محکم در دستش فشرد…

PAZH |  حق همسر، جذاب گمشده در حقوق كارگر

صدای فرمانده دوباره بلند شد: حمید! جای درنگ نبود، حمید به عقب برگشت تا دستور را انجام دهد. هنوز چند قدمی دور نشد که صدای افتادن چیزی در پهنه دشت توجهش را جلب کرد، لحظه‌ای مکث کرد و به دشت تاریک خیره شد. چیزی دیده نمی‌شد. چند گام بعدی را یرای اجرای دستور فرمانده با دویدن طی کرد.

بنیامن فرصت را غنمیت شمرد و سینه‌خیز خود را به انتهای شیار رساند. چند متر جلوتر شیار دیگری بود. خوب گوش داد. تنها صدای نفس‌های خودش بود که در باد شبانه گم می‌شد. سربازها در کنار ستون خودرویی متجاوزان را جمع کرده بودند. الان وقتش بود. تمام نیرویش را جمع کرد و خیز بلندی برداشت. هنوز در هوا بود که دستی او را روی زمین کوبید.

حمید زانویش را روی کمر بنیامین گذاشت، تشر زد: کف دستها روی زمین! متجاوز با درماندگی دستهایش را به طرفین باز کرد. حمید با سرعت شروع به وارسی او کرد که روی زمین دراز کشیده بود و جم نمی‌خورد. از سر آستین تا مچ پا را به‌دقت کاوید. متجاوز چیزی همراهش نبود، تیزی که داشت به میان دشت پرتاب کرده بود.

حمید: دست‌ها را بزار پشت کمرت. متجاوز آرام دست‌هایش راه پشت کمرش گذاشت. حمید دست‌های متجاوز را جمع کرد. زبری دست‌های متجاوز برای لحظه‌ای او را متوقف کرد. دست‌ها پر از پینه کارگری بود. این دست‌ها را خوب می‌شناخت. حمید کف دستش را روی کمر متجاوز گذاشت و ضربان شدید قلب او را احساس کرد. آرام سرش رابه گوش متجاوز نزدیک کرد و در گوشش نجوا کرد: برادر، آرام باش. مقاومت نکن، باید دست‌هایت را بیندم.

هر بار صدای بسته شدن دستبند به دست‌های بنیامین به معنای بازگشت به هرات و هولناک‌ترین کابوس ممکن برای او بود. شرمندگی نگاه کردن به چشمان بیتا برایش پایانی نداشت؛ ولی این‌بار تنها صدای واژه برادر بود که در ذهن او جاخوش کرده بود، نه صدای دست‌بندها. فرسنگ‌ها دور از خانه تنها، اسیر و خسته. گرهی در گلویش که سنگینی می‌کرد؛ هر چند ناگهان قلبش آرام شده بود. گویی هرگز به این سوی مرز نبامده بود و در کاشانه خود در خاک وطن دراز کشیده بود.

 ***

بنیامین گوشه‌ای در پشت ارس (خودرو نظامی ایرانی) برای خود پیدا کرد و همانجا آرام گرفت. به سمت مرز نگاه کرد. نخستین پرتوهای خورشید از سمت افغانستان آسمان را روشن کرده بود. باز هم می‌بایست به کشورش باز گردد، این بار هم نتواست از کمند قرق مرزداران عبور کند. باز هم باید رنج گرسنگی و شرمندگی پیش خانواده را تحمل می‌کرد؛ ولی حقیقتاً این بار خود را چندان دست خالی احساس نمی‌کرد. این بار سوغاتی غریبی از ایران به هرات می‌برد. او فهمیده بود، وحدت از نان شب هم واجب‌تر است. واژه برادر مرزهای زندگی او را فراخ کرده بود. این چیزی خاص ایرانی‌ها بود که تاکنون تجربه نکرده بود. حال می‌دانست مسعود هم‌پای فاطمیون و ایرانی‌ها درمیان آتش و خون در سوریه به دنبال چه بود.

 ***

خورشید کاملاً طلوع کرده بود که جمع‌آوری متجاوزان به انتها رسیده بود. باد خنک صبح گاهی وزیدن گرفته بود. وحید دلش پر می‌کشید باز به خانه برگردد و وقتی مادر در برای وی باز می‌کند، با همان رخت سربازی تمام قد به او سلام نظامی دهد. درست همانطور که پای پرچم در خط صفر مرزی به مام میهن سلام می‌داد.

 *** *** ***

مردی که از مرز آمد، ماحصل بازدید یک روزه به همت هنگ مرزی دوغارون است. اگرچه‌ درام این روایت نگاهی متفاوت از جنیه رسانه‌ای است؛ ولی بستر وقایع و حوادث براساس مشاهدات و گزارشات میدانی و واقعی است. درواقع بیان پیچیدگی‌ها، ابعاد مختلف و عمیق  مرزبانی و اهمیت جایگاه مرز در برنامه‌های کلان کشوری ما را برای انتخاب این نحوه روایت مجاب کرد.

[widget id='text-14'] [widget id='custom_html-20'] [widget id='dpt_display_post_types-12'] [widget id='text-23'] [widget id='media_gallery-9']